سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا درحلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]
تخــریــبـچــی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» شال سبز ...

به نام خدا ...

از نویسنده عذر خواهم ... اما چون قشنگ بود و آرومم کرد کپی کرده و اینجا هم گذاشتم ... اجرشون با خود شهداء ...

قابل توجه کسانی که به شال سبز بیحرمتی ها کردند ... !

همه ماجرا از یادواره شهید زین الدین شروع شد. حاج حسین کاجی پشت میکروفون رفت تا خاطراتی از شهدا رو نقل کنه. اما لابه لای این خاطرات...:
از مادر شهید معماریان دعوت می کنم که تشریف بیارن و خودشون تعریف کنن و البته امانتی رو هم با خود بیارن..
مادر شهید از تو جمعیت بلند شد، حس کنجکاویم بیشتر شده بود که ایشون کین؟ و امانتی چیه؟ ...
 اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقی موند؛ ولی خیلی دوست داشتم بیشتر در جریان این ماجرا قرار بگیرم. چند روز بعد اطلاعیه ای تو سطح شهر توجهم رو جلب کرد:
یادواره شهداء تو مسجد المهدی(عج) بلوار امین قم با حضور مادر شهید معماریان
اسم مسجد و شهید مطمئنم کرد که این همون مسجدیه که جریان در اون اتفاق افتاده. روزها سپری شده بود و شب جمعه 16 آذر تو مسجد المهدی(عج) بودم.
حالا این اتفاق تکان دهنده رو از زبان مادر شهید براتون نقل می کنم:
«محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد،
طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم. یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.


 دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم. بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.
 از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه ... اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم».

 

یا حق 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » تخریبچی ( پنج شنبه 88/8/28 :: ساعت 4:17 عصر )
»» تا حالا شده ... ؟!

به نام مهربانی که ...
تا حالا شده ... ؟!
گاهی انسان نا خود آگاه توی یه مسیر خواصی قرار میگیره ... شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه !!!
گاهی این مسیر میشه همه زندگیش ...
گاهی هم میشه عشقش ...
گاهی هم میشه همه سرنوشتش ...
...
ممکنه این اتفاق برای هر کسی یا افتاده باشه یا بی افته ...
گاهی امتحانه ...
گاهی همراهیه ...
گاهی زود گذره ...
و گاهی هم ممکنه ابدی بشه ...
...
همه ما هم ممکنه بعد از مدتی که از این مسیر بگذریم فکرکنیم اگه راه دیگه ای رو انتخاب میکردیم بهتر بوده ...
حالا این یا یه مسیره ... یا یه انتخابه ... یا یه کمکه ... یا انجام کار ...
...
یاد یه اتفاق تو زندگی خودم افتادم ... از بهشت تا جهنم ... !!!
بگذریم ...
چندتا چیز خیلی مهمه ...
یکی نیّت ...
یکی هم وظیفه شناسی ...
یکی همه عمل به اون با نهایت قدرت و توان  ...
و خلوص انجام کار ... ( بدون هیچ چشم داشت ... )
... اینها تو رسیدن به موفقیت خیلی مهمه ...
حالا میخواهی به پیرزن یا پیر مرد کمک کنی ...
یا یه شاخه گل با نهایت محبتت و عشقت برا همسرت بگیری ...
یا با تمام مهربانی فرزندت رو نوازش کنی ...
یا با نهایت توان قدرتت کار کنی ...
یا وظیفه خودت رو بشناسی و خوب خدمت کنی ...
...
یاد این این شعر افتادم ... از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ... ؟!!!

اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ ؛ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ ؛ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی..

یا حق ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » تخریبچی ( سه شنبه 88/8/12 :: ساعت 1:56 صبح )
»» بهشت ... ؟!

بهشت ...

گاهی آدم فکر میکنه خوابه ... !

گاهی آدم فکر میکنه خدا داره باهش حرف میزنه ... !؟

چی بگم ...

امروز همین حال بهم دست داد وقتی تو تاکسی نشسته بودم ...!!!

مسافر داد زد ... : سر بهشت ... ؟!

تاکسی نگه داشت ...

منم مات و مبهوت سر بهشت ... ؟!

بعد از مدتی تاکسی نگه داشت و مسافر سر بهشت پیاده شد ... !

سوالی ذهنم رو مشغول کرد ... !

چه طور میشه سر بهشت پیاده شد ... ؟؟؟!

یاد حدیث سلسلةالذهب افتادم ...

کلمة لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی ... ب شرطها و شروطها و انا من شروطها ... ؟!

ولایت ... ولایت ... ولایت ...

میشه زیر سایه ولایت در بهشت پیاده شد ...

بسم الله ...

لبیک یا اباصالح المهدی ... لبیک ...

...

سرخی خونم فدای سبزی قدومت ... بیا ای یگانه منجی دنیا ...

...

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » تخریبچی ( جمعه 88/8/1 :: ساعت 2:59 عصر )
»» زدن زنان ... ازدواج موقت ... ؟!!!

 به نام خدا ...

یازدهمین نمایشگاه کتاب مشهد از 24 مهر شروع شده و تا 2 آبان ادامه خواهد داشت ...

عرضه کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی 1 و 2

... چرا قرآن به بعضی شوهران دستور داده تا شوهرانشان را بزنند ؟! 

 جلد یک ÷اسخ به شبهات اینترنتی

... چرا قرآن ازدواج موقت را جائز دانسته است ؟ آیا این همان بی بند باری جنسی نیست ؟!

  جلد دوم کتاب پاسخ به شبهات اینترنتی

... و بسیاری سوالات دیگر همراه با %20 تخفیف

 puster

... سالن فردوسی غرفه 108 انتشارات بانگ الست

 ghorfe

به امید دیدارتان در یازدهمین نمایشگاه کتاب مشهد ... سالن فردوسی غرفه 108 بانگ الست 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » تخریبچی ( دوشنبه 88/7/27 :: ساعت 7:32 عصر )
»» شهادت جمعی از سرداران سپاه

گل اشکم شبی وا می شد ای کاش

شهادت قسمت ما می شد ای کاش

...

شهادت جمعی از سرداران سپاه و هموطنان عزیز اهل تسنن به دست ترورستان در عملیاتی انحاری در سیستان و بلوچستان در جمع صمیمی نشست های وحدت آمیز شیعه و سنی رو به ملت شهید پرور و خانواده های آنها تسلیت عرض می نمایم و همه شهدای این واقعه تبریک میگویم ...

...

دو تن از سرداران مشهدی هم در این جمع به شهادت رسیدند ... از جمله شهید سردار شوشتری و شهید سردار محمد زاده ...

...

به امید شهادت ...

یا حق



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » تخریبچی ( یکشنبه 88/7/26 :: ساعت 2:21 عصر )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

>> بازدید امروز: 14
>> بازدید دیروز: 20
>> مجموع بازدیدها: 244824
» لوگوی وبلاگ

» درباره حقیر

تخــریــبـچــی
تخریبچی
به نام خدا ... تخریبچی ... یه نسل سومی ... یکی که خیلی چیز ها دیده و شنیده و تجربه کرده ... یکی که سعی در اصلاح درون و بیرونش داره ... یه بسیجیه دانشجو ... یه بسیجیه طلبه ... به امید شهادت


» لینک دوستان
غفلت ...
منتظر ...
عروج ... اولین دست نوشته های تخریبچی
بچه های قلم
استاد هادی کردان ...
حم عسق ...
ساجدون ...
دست خط باران ...

» پیوندهای روزانه

نا گفته هایی از جلبگهای سبز اموی ... [46]
دختر و چگونگی ابراز علاقه [221]
پست نگهبانی [38]
لاله های سخنگو [20]
فرازی از نامه امام خمینی .ره. به آقای منتظری [106]
امید ... [51]
بچه های زهرا س [74]
یادی کن [54]
صدای شرهانی ... [248]
عشق یعنی ... [199]
وصیت نامه ای از شهید ... [228]
رقصی چینینمیانه میدانم آرزوست ... [316]
صبح جمعه ... [173]
جلسات تفسیر قرآن در ماه مبارک رمضان در چت [168]
[آرشیو(14)]

» آرشیو مطالب
شروع به کار تخریبچی ...
صدایی غریب ...
حسین ...
وفای عشق ... یادی تلخ ...
مین های یادگاری ...
لاله های سخن گو ...
صدای شرهانی ...
عشق ...
عشق یعنی ...
پست نگهبانی ...
برادران انقلابی ...
غزه ...
انتخابات ریاست جمهوری ...
عشق و ابراز علاقه دخترانه ...
رفتار ...
هدیه همیشگی بچه های تخریب ...
لاله های خوش بو ...
کردستان ...
میر حسین موسوی
نمک
سال 87
سال 88
سال 89
سال 90
سال 91
سال 92
سال 93
سال 94
سال 95
سال 97

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب