به نام عشق ...
عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است ...
عشق گوش کردن نیست بلکه درک کردن است ...
عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است ...
عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است ...
به امید عشق ...
به نام خدا ...
آری خدا ... همان خدای شهدای مظلوم تخریب ...
تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست ؟
بین ابروها ... رد قناسه چیست ... ؟؟؟
...................................................................
همه رو اول می بردند اروند کنار و به ترتیب بقیه مناطق رو طبق نقشه میرفتند برای بازدید ... ؟!
این که چرا طلبیدند برای اولین بازدید بریم شرهانی ... نمیدونم !؟
آقا سید گفتند دعوت خود شهداء بوده ... !!!
شرهانی نزدیکترین مطقه به کربلا ... که خودش کربلایی بوده !!!
شرهانی ... منطقه عملیات رمضان ... غریب ترین منطقه با غریب ترین شهدا ... که هنوز دست نخورده بود ... !
...................................................................
بین دو خاکریز کنار مقر ...
آقا سید شروع کرد به روایت گری ...
از شهداء میگفت ...
باد به طواف آمده بود ...
طواف می کرد و هدیه شهداء را به ما میداد ...
شهداء با گوشت و پوست و چشم و خون خودشون اومده بودند استقبال ...
باد طواف میکرد و بین جمعیت می چرخید ...
خاک شهداء ... همان خاکی که بوی شهداء و شهادت میداد ...
خاکی که در حقیقت خاک بدن شهداء بود ... با عطری بهشتی ... بر سر روی ... بر لباس و چادر ... برمجاری تنفس نشست ...
آقا سید صحبت میکرد ... بچه های اشک میرختند ... من همچنان محو جایی بودم که تا به حال نیامده بودم ... ؟!
محو فضایی بودم که ... لایقش نبودم ... !
گوشم به سید بود ...
صدایی درونم زمزمه کرد ...
تو اسمتو گذاشتی تخریبچی ... !
چندتا مین تو اینترنت خنثی کردی ... !
چند بار تو جنگ خیابونی ... گناه نکردی ... !
محو صدا بودم ... و ناگهان از بی جوابی ... چشمانم خیس شد ...
چند بار به نامحرم نگاه نکردی ... ؟!
چند بار ...
هرچه صدا میگفت .. اشک من بیشتر میشد ...
ناگهان لحنش تغییر کرد ...
صدایم کرد ...
در حالی که قطرات اشکش به زمین میریخت گفت ...
خوش آمدی ...
خوب جایی آمدی ...
خودمان دعوتت کردیم ...
دهانم بسته بود و اشک میریختم ...
زبان از زبان گشود ...
میدانم سختی زیادی کشیده ای ...
میدانم این مهمانی با مهمانی های سال نو فرق دارد ...
اما اینجا دعوتت کردیم تا ته آن صفحه نتی را به ما اختصاص دهی ...
به مایی که جان و مال و زن فرزند مادر و پدر ... همه چیزمان ... را گذاشتیم تا شما آسوده با دشمنی که مشخص نیست کجاست مبارزه کنید ...
او حرف میزد ...
حرف هایی که در عمق جانم نفوذ میکرد ... و بر روحم می نشست ...
من هم چنان از حقارتم ...
از روسیاهیم ...
از نفس سیاهم ...
ازکوله بار پر گناهم ...
از ...
از خودم ... خودی که جز بدی و سرافکندگی در پیش او چیزی نداشتم ... میگریستم ...
محشری نبود ... اما خودم را در صحرای محشر میدیدم ...
گناه کار بودم .. خودم نیز معترف بر بدی و پر گناهی و روسیاهیم ...
.............. چیزی گفت که دلم آتش گرفت ... !!! گفت :
ما برای امام زمانمون جون دادیم ... شما تا حالا چیکار کردین ...؟! چی دادین ... ! ؟
....................... آقا شرمندتم ...
میدونم هر روز این پرونده سیاه مرا می بینی و جلو چشاتو میگیری ...
میدونم هر روز هزار به حالم گریه میکنی ...
میدونم روزی هزار بار بجای من میگی الهی العفو ...
....................... آقا جونم سربازت راست میگه ...
با صدای مهربانانه ... گفت :
دعوتت کردیم ... نفست پاک بشه ...
دعوتت کردیم ... عشقت پاک بشه ...
دعوتت کردیم ... قلمت خدایی بشه ...
دعوتت کردیم ... دلت عاشق بشه ...
آوردیمت اینجا ... پاکت کنیم ... پاک پاک ...
آوردیم این جا ...
دعوتت کردیم اینجا ... تا دوباره متولد بشی ...
....
... گفت ... آدم تو جشن تولدش که گریه نمیکنه ... !
....
... گفت ... تولدت مبارک ...
اینو که گفت ...
آقا سید پرچم ها رو بین بچه ها تقسیم کرد ...
رفتم جلو ...
برچم ها تموم شد !
صدا هم قطع شد ...
بهشون گفتم اومدم هدیه تولد بگیرم ... این هدیه ها سهم من نبود ... !
... بهم گفت ... کفشهاتو دریار ...
از تمام بدنم فقط کف پایم خاکی نشده بود ... خاکی که خاک شهداء بود !
پایم بر زمین خورد ...
خودم را در نوری بی انتها دیدم ... !
انگار تمام جودم از تمامی بدی ها و سیاهی ها و گناه ها پاک شد ! ...
همراه جمعیت به راه افتادم ...
زیر هر قدمم رمل بود و ترکش ... !
زیر هر قدم خاک بود ...
خاکی پاک ...
پاهایم خجالت میکشیدند راه روند ...
سبزی گوشه ای نظر همه را جلب کرد ...
همه به آن سو رفتند ... کنار سبزی ... گودالی خونی بود ...
آری قتلگاه شرهانی ...
در آن وسط ... چیزی خود نمایی میکرد ... !
چیزی که اول دیدمو نفهمیدم ...
دستی بر شانه ام خورد ...
گفتم همان صداست ... برگشتم ... !
سید علی بود ... همونی که تازه باهاش دوست شده بودم و کنارش مینشستم ... ... ...
سید علی خودش راوی بود ...
بهم گفت بیا ...
رفتم پیشش ...
سید علی بود ... اما صداش صدای سید نبود ... !
همان صدا بود ...
با انگشت کلاهی در وسط قتلگاه نشانم داد ...
کلاهی که رویش رد ترکش خمپاره و تیر قناسه بود .... !!!
سید فقط نشانم داد ...
تابلویی نظرم را جلب کرد ... !!!
آری ...
تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست ؟
بین ابرو ها ... رد قناسه چیست ... ؟؟؟
...
هنوز محو تابلو بودم ... که ناگهان ... نمایش بیابانی شروع شد ...
دیدم نمایش شد ... اما فکرم تابلو بود و صدایی که می شنیدم ...
دستی به شانه ام خورد ... باد هنوز طواف میکرد ... اما خاک جودم از بین نمیرفت ... !
این بار یکی دیگه بود از بچه ها ... نمی شناختمش ...
خودش بود ... اما باز همان صدا بود که سخن گفت ... :
نمیخواهی پرچم رو دست بگیری ... !
پرچم در دستم بود وچشمانم خیس ...
... * ... تولدت مبارک ... * ...
... عجب جشن تولدی ...
عجب هدیه ای ...
نگاهی به پرچم انداختم ...
هدیه تولدم چه سبز و زیبا بود ...
پرچمی سبز که یا فاطمةالزهراء بر رویش نقش بسته بود ...
چشمان بارانیم ... طوفانی شد ...
بهترین هدیه تولد رو بهم دادند ... یا فاطمةالزهراء ...
چشمان طوفانی ... نمایش را میدید که تمام شد ... اما گوشهام صدایی شنید ...
مرو ای دوست ...
مرو ای دوست ...
این بار چشمان من فقط بارانی نبود ...
همه بارانی بودند ...
جشن تولد تمام شد ...
هدیه تولدم رو در سینه ام هک کردم ...
یا فاطمةالزهراء ...
پرچم مادر را تا معراج شهداء همراهی کردم ...
علیرغم میلم ... بعد از بوسه ای برنام و پرچم مادر ...
به معراج شهدا رفتم ...
پایم را داخل معراج گذاشتم نوری سبز خود نمایی میکرد ...
صدا را دوباره شنیدم ...
تولدت مبارک ... خوش آمدی ... اولین نمازت را همینجا بخوان ...
نماز ... پرواز بود ... پروازی به یاد ماندنی ...
در وسط نور سبز ... هدیه ای دیگر گرفتم ...
یا ابا صالح ال مهدی ... یا فاطمةالزهراء ...
پرواز کردم ... پروازی عاشقانه ...
پروازی به خدا ...
معراجی شدم ...
هنگام خروج ... جرعه ای آب عشق نوشیدم ... زمزمه صدا دوباره به گوشم رسید ...
پاک میروی ...
با خاک میروی ...
با خاکی پاک میروی ...
صدا ... صدایی گریان شد ... در حالی چشمانم از داخل اتوبوس به مقر نگاه میکرد ...
صدای گریان درگوشم زمزمه کرد ... :
ممنون که خاک پاک رضا را آوردی ... ممنون که عطر رضا را آوردی ...
پاک میروی ...
با خاک میروی ...
با خاکی پاک میروی ...
ذره ای از خاکمان را تقدم آستان رضا کن ...
چشمان ابر بهاری بود ... مقر از ما دور میشد ...
این بار صدای سید مرتضی را شندیم ... :
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند ...
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهداء مانده اند ...
آری زمان ما را با خود برد ... و شهداء هنوز مانده اند ... تا لبیک مهدی ...
لبیک یا ابا صالح المهدی ...
به امید خدمت و شهادت با نوای یا فاطمةالزهراء دررکاب مهدی ...
یا حق ...
به نام عشق ...
سلام ای مدعیان عشق ...
از شما کسی هشت که بتواند عشق را معنا کند ؟!
به راستی عاشق کیست ؟
کجاست عاشقی که عشقش را یاری کند ... ؟!
نه ... نه ... نه ؟!!!
کجاست عشقی که عاشقش یاری اش کند !؟
ای عشق و ای عاشق ...
به فریاد رس ...
خدایا ...
در برابر این وصیت چه کرده ایم ...
کمی فکر کنیم ...
یا فاطمه یا مهدی ...
به نام خدا ...
کمی گوش کنید ... !
آیا می شنوید ... ؟
هنوز صدا را میتوان شنید ... !
چه صدایی ... ؟!
واقعاً چه صدایی ... ؟!
اگر مطلب قبلی را خوانده بودید ...
حتماً می گفتید : ...
هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنی ...
امّا اینبار ...
صدا آنقدرها هم دور نیست که بگوییم گوش جان میخواهد ... !
صدا ها هم کم نیست ... !
دوباره گوش کنید ... !
آیا واقعاً می شنوید ... ؟!
در هر شهری که باشید ...
کافیست به گوشه کنار شهرتان بنگرید ... !
کافیست در نگار خود ... کمی هم گوش کنید ... !
آنهم گوشی نه گوش جان ... !
تا کنون لاله ای دیده اید ..
اینبار نه یکی دو تا ...
هزاران لاله سخن گو ...
به راستی این لاله ها چه می گویند ... ؟!
این سخن یکی از آن لاله های سخن گوست :... !
« ... مقداری به معنوّیت اسلام فکرکنید ...
شما نیّتتان این باشد که برای خدا کار کنید و جوابگوی شهداء باشید ...
بدانید که فردای قیامت هر کس را با رهبرش خوانند و ما باید به دنبال رهبرمان حرکت کنیم ...
روحانیون و یاران امام را هرگز تنها نگذارید ... دوستانم میدانند مه من از هیچ نمی ترسم ...
من از گلوله های توپ دشمن نمی ترسم ... از ترکش های خمپاره باکی ندارم ...
من از تمام فتنه هایی که شیاطین برایمان ایجاد می کنند نمی ترسم ...
من از یک چیز می ترسم و آن
فشار قبر
است ...
اصلاً اسمش را که می آورم تنم به شدّت می لرزد ...
این مسائل را با چشمان گریان برای شما می نویسم ... »
« ... خداوند انشاءالله مرا ببخشد ... »
شنیدی ...
اینها سخنان یکی از آن لاله های سخن گوست ...
سخنان زنده ای از سردار شهید قربان کهنسال
فرمانده گردان امام محمّد باقر علیه السلام لشکر 25 کربلا
ـ« پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند ...
اما حقیقت آن است ...
که زمان ، مارا با خود برده است ... و شهداء مانده اند . »ـ
همین سه خط بالایی هم نوشته سخن گویی از لاله دیگری است ...
آری صدای این لاله نزدیک تر است ...
صدای سید شهدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی است ...
تا کنون به خیابان هایی که در آنها قدم میزنید ...
یا بزرگ راه هایی که درآن حرکت می کنید ... نگاهی انداخته اید ...
واقعاً زمان ما را با خود برده است ... !
نمیدانم ...
واقعاً نمیدانم ...
حتماً با خودشان میگویند ... !
ما برای دین ... ناموس ... خاک ... غیرت و حجاب این مملکت و مردم خون داده ایم ...
خونی کربلایی ...
خونی ... علوی و فاطمی ...
خونی ... عباسی ...
به راستی ...
چه کسی جوابگوی این همه صداست ... !؟؟
فشار قبرم هیچ ... !
کاش خود نیز میتوانستم حداقل سرم را جلویشان بلند کنم ... !
کاش ...
کاش ...
سخنان اولین لاله را از وبلاگ عروج نوشته فشار قبر آورده ام ... !؟
نمی خواهد باز عراجیف حقیری چون من را بخوانید ...
موسیقی وبلاگ عروج را گوش کنید ...
صدای معصومانه همسفری را می شنوید که نه با من سخن میگوید ونه با شما ...
با لاله اش ...
با پدرش سخن میگوید ... !
اگر فرصتی 10 دقیقه ای دارید گوشی با دل و جان بسپارید ...
معصومانه و زیبا ...
خدایا ... سرم را در جلوی صاحب آن صدای مصومانه چگونه بلند کنم ... !
خدایا ...
خدایا ...
زهرا جان ... از تو و لاله ات ... از صاحب نامت خجالت میکشم ...
مرا ببخشید و حلال کنید و دعا کنید تا روزی جوابگویتان باشم ... !
یا حق ...