رهبر اگر فرمان دهد جان را نثارش میکنیم سید علی لب تر کند غسل شهادت میکنیم ...
گاهی نوشته ها به دل میشینه ... مثل همین نوشته از دوست عزیزم بچه های قلم
مَلْعُونِینَ أَیْنَمَا ثُقِفُوا أُخِذُوا وَقُتِّلُوا تَقْتِیلًا
(احزاب، آیه 61)
امروز شاهد توهینها و بیحرمتیهای جماعت منافق سبز اموی بودیم.
جماعتی که خس و خاشاک بودنشان را مدتهای مدیدی است که رسمیت بخشیدهاند.
جماعتی که همچون سپاه یزید در سال 61 هجری در روز عاشورا سوت و کف میزدند و هلهله میکردند.
جماعتی که نفاق، جزئی از ذات پلیدشان بوده و امروز آشکار دشمن دین خدا هستند.
جماعتی که رهبران منافق صفتی چون موسوی و کروبی و خاتمی و برخی آقاها!!! و آقازادههای انگلیس نشین دارند.
جماعتی که بوقهای تبلیغاتی BBC و VOA را فرشته وحی الهی میدانند! و خود را سینه چاک USA!
جماعتی که به پایان مسیر سیاه خود رسیدهاند.
جماعتی که به اندازه یک موش جرأت ندارند و وقتی با مردم عزادار و داغدیده از بیحرمتیهایشان روبرو شدند، سوراخ موشها را پیشخرید کردند!
جماعتی که نشان دادهاند لیاقت مماشات و تسامح را ندارند.
جماعتی که منطقشان فحش و ناسزا و دروغ است.
و سخنی با برخی مسئولین مربوطه در قوه قضائیه، نیروی انتظامی، وزارت اطلاعات، سپاه پاسداران و رئیس شورای عالی امنیت ملی!
اگر جرأت برخورد با منافق صفتانی چون موسوی و کروبی و خاتمی و برخی آقاها!!! و آقازادههای انگلیسنشین را ندارید رسماً اعلام کنید!!! تا مردم خود راه و روش برخورد با آنها را عملیاتی کنند.
اگر فکر میکنید که هنوز جایی برای چشمپوشی و مماشات با جلبکهای سبز اموی باقی مانده، بهتر است در عقل خود شک کنید! یا اگر واقعاً مصلحتی در آن میبینید به ما هم بگویید!
یادتان باشد یک سرباز همیشه باید جلوتر از فرمانده خود در میدان مبارزه حاضر باشد تا فرمانده بتواند فرماندهی کند. اگر در سربازی خود برای فرمانده کل قوا شک دارید! بهتراست به دنبال نان و نام دیگری باشید!!!
و در پایان؛
ما گوش به فرمان رهبر انقلاب اسلامی، همچو مقداد، دست بر شمشیر و چشم در چشم مولایمان ایستادهایم و آماده یک اشارتیم تا "میم" وصیتنامه سیاسی - الهی خمینی کبیر را اجرا کنیم و همگان بدانند که در این راه با هیچ شخص، گروه و دستهای در هر لباس و مکان و زمانی عقد اخوت نبستهایم و نخواهیم بست.
"میم" وصیتنامه سیاسی - الهی خمینی کبیر :
... اکنون وصیت من به مجلس شورای اسلامی در حال و آینده و رئیسجمهور و رؤسای جمهور مابعد و به شورای نگهبان و شورای قضایی و دولت در هر زمان، آن است که نگذارند این دستگاههای خبری و مطبوعات و مجلهها از اسلام و مصالح کشور منحرف شوند. و باید همه بدانیم که آزادی به شکل غربی آن، که موجب تباهی جوانان و دختران و پسران میشود، از نظر اسلام و عقل محکوم است. و تبلیغات و مقالات و سخنرانیها و کتب و مجلات برخلاف اسلام و عفت عمومی و مصالح کشور حرام است. و بر همة ما و همة مسلمانان جلوگیری از آنها واجب است. و از آزادیهای مخرب باید جلوگیری شود. و از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه برخلاف مسیر ملت و کشور اسلامی و مخالف با حیثیت جمهوری اسلامی است به طور قاطع اگر جلوگیری نشود، همه مسئول میباشند. و مردم و جوانان حزباللهی اگر برخورد به یکی از امور مذکور نمودند به دستگاههای مربوطه رجوع کنند و اگر آنان کوتاهی نمودند، خودشان مکلف به جلوگیری هستند. خداوند تعالی مددکار همه باشد.
رهبر اگر فرمان دهد جان را نثارش میکنیم سید علی لب تر کند غسل شهادت میکنیم
سرخی خونم فدای سبزی قدومش و فرزندش امام خامنه ای ...
یا حق
سایت کلمه (سایت رسمی اطلاع رسانی اخبار میرحسین موسوی) در روز جمعه 27/9/88 که روز وحدت ملی در حمایت و تجدید بیعت با آرمانهای امام عظیم الشأن انقلاب و رهبری عزیز بوده ،اقدام به درج مطلبی با عنوان سقوط قاضی القضات نموده و در آن بدترین اهانت ها را نسبت به آیت الله صادق آملی لاریجانی ،ریاست محترم قوه قضائیه روا داشته است .چنانکه این روند از هفته گذشته در این سایت و هم فکران مشابه این سایت شکل گرفته و کماکان ادامه دارد .د
البته دیدن این قبیل اهانت ها و هتک های صورت گرفته از ناحیه این جریان جدا افتاده از امام و انقلاب که شروع آن از زیر پا نهادن قانون اساسی و سپس حمله به شعار های اساسی انقلاب بوده ،تازگی ندارد و می توان رد پای این آقایان را در چنین مواردی هم در ابتدای انقلاب و هم در دوران پس از جنگ مشاهده نمود .در شرایط کنونی نیز با حذف اسلام از شعارهای انقلاب و با شعار نه غزه نه لبنان در روز قدس این روند ادامه یافته است و جسارت این گروه اندک به آنجا رسیده که اقدام به اهانت به ساحت امام عظیم الشأن انقلاب می نمایند و معلوم است که سمت حرکت این افراد عاقبتی جزء سرعت گرفتن سقوط شان از جامعه اسلامی ندارد.د
تداوم انتشار مطالب اهانت آمیز به بدنه نظام اسلامی و روسای قوای کشور ،نشان از این دارد که همین افرادی که تا دیروز تنها مشکل خود را با رئیس دستگاه اجرائی کشور و با شخص رئیس جمهور اعلام می نمودند ، با تمامی مسئولینی که با شناخت ماهیت واقعی این حرکت سعی در اصلاح آن داشته باشند سر ناسازگاری دارند ،چناچه آخرین مصداق این موضوع ریاست دستگاه قضائی بود که به محض اعلام صریح مواضع خود در اجرای عدالت مورد فحاشی و هتک تریبون های این جریان قرار گرفت .راستی این معنای واقعی زنده باد مخالف من است؟!د
در شرایط کنونی به نظر می رسد حمایت از مواضع جناب آیت الله صادق آملی لاریجانی در خصوص سخنان هفته گذشته ایشان در برخورد جدی دستگاه قضا با سران فتنه ، از روشن ترین تکالیف امت اسلامی است چرا که در واقع این سخنان ،در راستای رسیدگی به اعلام جرم رهبر معظم انقلاب نسبت به عناصر داخلی نظام در دیدار با نخبگان در تاریخ 6 آذر88 بوده است .د
هشدارهای رهبری که از نماز جمعه پس از انتخابات به صورت گام به گام ، علنی و تبیین شده است ، در دیدار با طلاب در آستانه ماه محرم در تاریخ 22/09/88 پررنگ تر گردیده است و البته ایشان پیش از این به سران فتنه اخطار داده بودند که در صورت عدم اصلاح رویه شان صریح تر از این بامردم سخن خواهند گفت . وقطعا این قدم آخر نیست .د
در انتها سوال این است که به چه دلیل جریان شکست خورده در انتخابات ،خود را مصداق سخنان رئیس دستگاه قضا در مورد سران فتنه تصور نموده است ؟ چگونه پیش از اعلام نام فتنه گران توسط ریاست قوه قضائیه ، ایادی این جریان برآشفتند و با همه قوا دستگاه قضا و رئیس آن را هدف قرار داده اند ؟ این دستپاچگی نشان از چه دارد ؟
شاید این رفتار مصداق همان ضرب المثل قدیمی ست که می گوید : د
«چوب را که برداری ،گربه دزده حساب خودش را می کند !!! »
کمی قبل تر ...
حدود سال 61 هجری ..
کربلا ...
پیرمردی سبز پوش که خون مبارزه در رگهایش جوان ماند بود ...
آمده بود تا با سرخی خونش و سبزی تنش امر به معروف و نهی از منکر را زنده کند ...
آمده بود تا با خونش نهال نوپای اسلام را آبیاری کند ...
به دعوت خلقی بیعت شکن آمده بود اما منتظر ندای خدایش بود ...
و حکومت ...
حکومتی که بازی دست سگ بازان و شراب خواران بود ...
حکومتی که آن خون دیگر تحملش را نداشت ...
حکومتی که از آن خون وحشت داشت و از آن صدا می هراسید ...
و دیروز بود که از سرزمین کربلا قصر سبز معاویه را که اکنون شرابخوار سگبازی چون یزید سردمدارش شده بود با خونش هدف قرار داده بود ...
و این گونه خطاب کرد ... :
« این سنگ ها را به قیمت چه خون هایی خریده ای ؟
این بلندی را بر چه ویرانه ای بنا نهاده ای ؟
و چندین هزار سفره که بی نان کرده ای ؟
تا اکنون با خونم سیراب شوی و سفره ات گسترده ..! ؟ »
دیروز صدای حسین بود که مرٍثیه اسلام میخواند ...
مرثیه ای که مادرش در پشت درب خانه وقتی پهلویش به دست غاصبان شکست سر داد ...
هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنی ... ؟!!!
و امروز ...
منتظران دروغین منتقم کربلا ...
مدعیان دروغین نسل سبز ...
با پوششی سبز مخملی ...
بدون غیرت ...
مردانی زن نما و زنانی مرد نما ... که خود نشانه ای از نشانه های مردم بی دین آخر الزمان است ...
همان کمنیست هایی که به قول شهید عبدالحمید دیالمه ، خود و زن و زندگی شان از پول آنها (کمنیست ها) تغذیه می شد ...
همان هایی که جام زهر به روح الله همان نوشاندن ...
همان هایی که 16 سال پایه های اقتصادی را تصاحب کردند و 8 سال فرهنگ نبوی را به اندک شهوتی فروختند ...
همان هایی که رنگ و لباس نبوی را به مسخره و بازی گرفته اند ...
همان هایی که اکنون همه قوای خود را برای گرفتن تنهای جایگاهی که متعلق به آنها نیست و و بر آن تصاحب ندارند ، به کار گرفته اند ...
همان هایی که خودم دیدم زیر پرچم های سبز یا زهرا س می رقصیدند و خونی که از پرچم می چکید را لگت مال میکردند ...
همان هایی که نامه سرگشاده نوشتند و شبنامه نویسان و بیانیه دهندگان را اجیر کردند ...
همان آیت الله ساختگی و همان سید دروغین و همان شیخ بی سواد ...
چه خونهایی را که پایمال نکردند ...
همچون خون جوانانی که چه قبل و چه بعد از انقلاب ، درخت نو پایی که تازه با خون حسین آبیاری شده بود را دوباره آبیاری کردند ...
آری خون حسین ... سید الشهداء ....
خون فرق پدرش ...
خون پهلوی مادرش ...
خون جگر برادرش حسن ...
و خونهای فرزندانش ...
خون جوانان این مرز بون که به سید شهداء خویش اقتدا نمودند ...
خون ابراهیم زمان ...
و در پایان هم میخواهند خون سید علی مان را بریزند و پایمال کنند ...
اما این بار کور خوانده اید ...
این کاخ ها که بر افراشتید و این سنگرها که درست کرده اید و این دندانی که برای حکومت امام زمان تیز کرده اید را به قیمت چه خون هایی میخواهید ... ؟
هان ... تویی که نامه سرگشاده می دهی ... چند دین هزار سفره را بی نان کرده ای .... ؟
هان ای تویی که ادعای سید بودن میکنی و بیانیه میدهی ... چندین هزار دختر باکره را در ستاد های خود برای رای فروختی ؟
هان ای شیخی که حِرَ را از بِرّ تشخیص نمیدهی ... تو بگو ... تویی که روزی شهدا بهت ارزش دادند ... ؟
و امروز همین ها فکر کرده اند میتوانند ... !
فکر کرده اند میتوانند تمام هستی ما ...
عشق ما ...
نایب امام ما ...
رهبر ما را از ما بگیرند ...
کور خوانده اند ...
چرا که مهدی پشتیبامان و پشتیبان فرزندش است ...
هر چند او فاطمه ای ندارد که پشت در برایش جان دهد ...
هرچند او همچون مهدی یاری ندارد ...
هرچند ندای اَینَ عَمّارسر داده ...
هرچند هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنیش را پاسخ گویی نیست ...
اما ...
اما هستند اندک کسانی که معاویه صفتان و یزید صفتان و شمر صفتان را از هستی ساقط کنند ...
سرخی خونم فدای روی ماه تو سید علی ...
خدایا خدایا ... ستاره ها که رفتند ... خورشید را نگه دار ...
ای رهبر آزاده آماده ایم آماده ...
ماهمه سرباز توایم خامنه ای ...
گوش به فرمان توایم خامنه ای ...
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ... ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد ...
...
دوباره گذر عمر ما را به محرم رساند ...
سبز پوشی که منتقم خون سرخ جدش است با دلی خون تنها یار خویش را حمایت میکند ...
او نمیگذارد فرزندش تنها بماند ...
پرچم ما ... سرخی شهادت و سبزی انتظار است ...
سرخی آمد ... سبزی انتظارمان را پس بدید ...
پس ندید ... خون سیاهتان ریخته میشود تا بگیریم ...
...
لببیک یا حسین ...
لبیک یا خامنه ای ...
لبیک یا اباصالح المهدی ...
یا حق ...
گاهی خدا میخواد یه سری چیزا رو سر راه ما قرار بده تا درس بگیرم ...
گاهی هم مسیر رو طوری تغییر میده که تو مسیر و راهی بریم که خودش میخواد ...
گاهی گفتن بعضی ذکر ها هر روز صبح زندگی سازه ...
خیلی دوست داشتم عکسی هم ازش باشه ...
شاید هم اگه روزی خودش یا بچه هاش بخونن خصوصا دختر بزرگش شاید ناراحت بشن ...
اما خب گاهی بعضی چیزا ارزش گفتن داره ...
سی و هفت هشت سالش بیشتر نبود ...
صاحب سه تا دختر خانم صبور و یه آقا پسر گل گلاب که تازگی خدا بهشون بخشیده بود ...
خودش میگفت خدا این پسر رو برای این بهشون داده تا بعد از اون سایه سر سه تا دخترش و همسرش باشه ...
تو خونه نشسته بودم منتظر پدرم که بیاد خونه پیش داداش کوچیکم که هم اون تنها نباشه و هم بتونم برم دعای کمیل که تلفن زنگ زد ؟؟؟
از تعمیرات الکتریکی بود ، گفت چای ساز خراب رو درست کرده چند باری تماس گرفته اما جوابی نگرفته ، خواست که بریم و چای ساز درست شده رو تحویل بگیرم ...
پدرم اومد و منم حرکت کردم هم بعضی کار ها رو انجام بدم هم اینکه به دعای کمیل پایگاه برسم ...
حساب خوار و بار فروشی رو تصفیه کردم و رفتم الکتریکی برای گرفتن چای ساز ...
بعد از سلام و احوال پرسی و عذر خواهی ، معرفی کردم وقتی چای ساز رو خواست تست کنه تا تحویل بده که متوجه شد ظاهرا عمل نمیکنه ؛ گفت دوری بزنم و نیم ساعت دیگه برگردم تحویل بگیرم تا تست کنه ببینه چشه ... ؟!!!
از اونجا خارج شدم ، جاتون خالی رفتم پایگاه و دعای کمیل شرکت کردم ... کمی دیر رسیدم اما خب شارژ معنوی شدیم ... بعد دعا و صرف چایی ... از مسجد خارج شدم و به طرف الکتریکی حرکت کردم تا چای ساز رو تحویل بگیرم ... ؟!
سرکوچه ی الکتریکی یه نفر که کلاه سرش بودی و چوبی هم در دست داشت و به شدید میلنگید برای ماشین های جلوی دست تکون داد که تا جایی بهش کمک کنن و برسونن اما کسی براش نگه نداشت ...
به من رسید نگه داشتم ...
سوار شد ...
تا سوار شد گفت : « الهی خدا هیچ کس رو بعد از عزت و عزیزی ، خوار و ذلیل نکنه »
گفت عمو جان منو تا سر همین عدل خمینی جلو مسجد حضرت اباالفضل ببری ممنون میشم ...
تا اونجا یکمی حرف زد و گفت اینجا یکی هست بهم کمک میکنه اونم از سهم سادات ...
دوباره رو بهم کرد و گفت الهی که هیچ وقت بعد از عزت ذلیل نشی ... !
سی و هفت هشت سالش بیشتر نبود ...
صاحب سه تا دختر خانم صبور و یه آقا پسر گل گلاب که تازگی خدا بهشون بخشیده بود ...
خودش میگفت خدا این پسر رو برای این بهشون داده تا بعد از اون سایه سر سه تا دخترش و همسرش باشه ...
میگفت راننده پایه یک بوده و برای خودش کسی بوده اما الان این روزگارشه ...
سکته کرده بود و تقریبا نصف بدنش فلج بود ...
موقعی که داشت میرفت پایین گفت : چه قدر تقدیمت کنم منو رسوندی تا اینجا گفتم صلوات بفرست ...
در حالی که تو چشماش اشک جمع شده بود دوباره گفت : جدم نگه دارت باشه و عوضت بده ...
گفت اگه دوست داری کمکی به بچه هام بکن از رو سهم ساداتت ... !
گفتم کارت که تموم شد بشین میام دنبالت ...
یه دوری زدم و برگشتم دنبالش ...
چیزی حدود یک ساعت باهاش بودم ...
محتاج شده بود اما آبرومند بود ... هر جا که میرفت میشناختنش ... از کجا نمیدونم ... !
اما خب از روی سهم سادات بهش کمک میدادن ...
توی یه روستای دور افتاده تو جاده سرخس حدود 60 کیلومتری مشهد با همسر و بچه هاش تو خونه خرابی که متعلق به مادر خانم مرحومش بود زندگی میکرد ...
اما به قول خودش با همه خرابی هاش همین قدر که اجاره نمیدادن و مال خودشون بود خدا رو شکر میکرد ...
راننده پایه یک و استخدام سازمان اتوبوس رانی مشهد و حومه بود ...
سر یه سری مشکلات خانوادگی و آثاری که از جنگ روش بود با یه خبر ناگهانی که بهش میدن یه بار سکته میکنه اما بهش اهمیت نمیده میگن از خستگی و خبر ناگواره .. تا مدتی خوب بوده تا اینکه در حین استراحت تو خدمت قبل از سوار شدن به اتوبوس حالش دوباهر به هم میخوره ...
بیشتر با استرس های عصبی حالش بد میشه ...
گاهی نمیتونه نفس بکشه ...
وگاهی هم دیگه اصلا نمیتونه هیچ حرکتی انجام بده ...
بگذریم ...
به زور از اتوبوسرانی بیرونش میکنن و طوری با زرنگی تمام کار میکنن که هیچ حق و حقوقی حتی از اداره کار هم بهش تعلق نگیره ... (خدا لهنت کنه باعث و بانی شو)
این بود که سید کوچ میکنه به روستاشون و اونجا زندگی میکنه ...
ماهی یک بار میاد مشهد و میره پیش کسانی که میشناسنش و از روی سهم سادات بهش کمک میکنن ...
جمعا 5 جا رفت که هرکدوم نهایتا 10 تومن بیشتر بهش ندادن که جمعا 50 میشه داره زندگی میکنه ...
بماند که این سه تا بچه هزار جور خرج دارن ...
با کمکی یه بنده خدا چند تا مرغ خریده و گاهی از فروش تخم مرغ ها یه پول اندکی دستشونو میگیره اما خب کجارو میگیریه خدا عالمه ...
خدا خودش روزی رسونه ...
میگفت دختر بزرگش که 13 ساله بود پارسال سه بار مدرسه شو عوض کرده چون جا نداشتن آخرشم معدلش 20 شده ... !
میگفت این دخترش چون فهمیدس خیلی جوش میزه ... هم جوش پدرش هم خانواده ...
حالا هم توی یه مدرسه شبانه روزی خیلی از روستاشون دور تر داره درس میخونه ...
میگفت خیلی صبوره و تا بهش فشار نیاد حرفی از پول نمیزنه ... !
این سری که اومده گفته مدرسشون شهریه سالانشونو میخواد و باید پولش رو جور کنه ... که نداشت میخواست تلویزیون و جاروشون رو بفروشه ...
میگفت دلش خون میشه وقتی اون دخترش پولی لازم داره و اون نداره که بده ... !
دختر دیگش بهش گفته بوده بابا همه بچه ها چتر دارن کفش خوب دارن ... ! خب منم میخوام برام بخر ... !
گفته بود بهش بابا زمستونه تو مسیر برفه بارونه خیس میشیم برامون بخر ، بهش گفتن اگه نخریدی نیا ... !
یه بابای معلول ... با این بچه ها ... با اینه همه خرجی ...
آیا کسی هست کمکی کنه .. !؟؟؟
... تو مسیر وقتی به آخرا رسیدیم .. گفت قربون خدا برم گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری ...
و رو کرد به من و دوباره گفت : اگه وضعم اینجوره خدا امشب بهم ثابت کرد که هوامونو داره وگرنه با این وضع من کی میتونستم همه این پولا رو جمع کنم
- خدا خواسته که یکی روسیاهی مثل من سر راهش قرار بگیرم و بهش کمک کنم ... - حالا چرا نمیدونم !
به مسئولین اتوبوسرانی که گفت انشاء الله جدم حقمو میگیره ازشون
به رئیس جمهور هم گفت ... اگه واقعا رجایی بود یه سری بهم میزد و حد اقل کمکی بهم میکرد تا برا بچه ها خونه بسازم که تو این سرما اذیت نشن ...
بگذریم ...
نمیدونم توی این کشور پهناور تا حالا حق چند تا معلول خورده شده ...
نمیدونم اگه خدایی نکرده مشکلات باعث بشه که دخترای امثال این خونواده ها به فساد بیوفتن گناهش گردن کیه ...
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دوستان هرکی خواست کمکی به این بنده خدا کنه یا تلفن بده من زنگ بزنم یا به من تماس بگیره ...
التماس دعا ...
امیدوارم مهدی بیاد و حق امثال این سید رو بگیره ...
سرخی خونم فدای سبزی قدومش ...
یا فاطمه یا مهدی ...
یا حق ...
-آقای رئیس جمهور نخوانند
-مسئولین مملکتی نخوانند
-مسئولین اتوبوس رانی نخوانند
+مردهاش بخوانند
به نام خدا ...
از نویسنده عذر خواهم ... اما چون قشنگ بود و آرومم کرد کپی کرده و اینجا هم گذاشتم ... اجرشون با خود شهداء ...
قابل توجه کسانی که به شال سبز بیحرمتی ها کردند ... !
همه ماجرا از یادواره شهید زین الدین شروع شد. حاج حسین کاجی پشت میکروفون رفت تا خاطراتی از شهدا رو نقل کنه. اما لابه لای این خاطرات...:
از مادر شهید معماریان دعوت می کنم که تشریف بیارن و خودشون تعریف کنن و البته امانتی رو هم با خود بیارن..
مادر شهید از تو جمعیت بلند شد، حس کنجکاویم بیشتر شده بود که ایشون کین؟ و امانتی چیه؟ ...
اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقی موند؛ ولی خیلی دوست داشتم بیشتر در جریان این ماجرا قرار بگیرم. چند روز بعد اطلاعیه ای تو سطح شهر توجهم رو جلب کرد:
یادواره شهداء تو مسجد المهدی(عج) بلوار امین قم با حضور مادر شهید معماریان
اسم مسجد و شهید مطمئنم کرد که این همون مسجدیه که جریان در اون اتفاق افتاده. روزها سپری شده بود و شب جمعه 16 آذر تو مسجد المهدی(عج) بودم.
حالا این اتفاق تکان دهنده رو از زبان مادر شهید براتون نقل می کنم:
«محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد،
طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم. یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.
دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم. بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.
از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه ... اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم».
یا حق