اللهم الرزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک ...
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
سوی حسین رفتن با صورت خونی
زیبا بود اینسان معراج انسانی
...
بیایید علی شویم تا کمیل مهدی (عج) شویم ...
...
ای خدای گنه کاران ... این گنه کار را به درگاهت بپذیر ...
...
تخریبچی ... باید اول خودش رو تخریب کنه تا بتونه توی این همه میدون مین کاری انجام بده ...
میریم برای تخریب خود و نفس ...
...
پایان این دفتر ...
شاید روزی دوباره تخریبچی زنده بشه ...
شاید ...
...
به پایان آمد این دفتر ... حکایت همچنان باقیست ...
...
یا حق ...
پسرک با وجودی که فقیر بود ، از راه دست فروشی امرار معاش می کرد تا بتواند برای ادامه ی تحصیل خود پول جمع کند..
آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود و به شدت گرسنه بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند.
فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود نا چار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش مانده ، تکه نانی بخرد .
ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد پسر از روی دسپاچگی گفت : ببخشید خانم ، آب دارید ؟
زن جوان فهمید پسرک گرسنه است ، داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.
پسر از روی گرسنگی فوراً شیر را تا ته سر کشید و بعد با خجالت دست در جیبش کرد و گفت : خانم پولش چقدر می شود ؟
زن جوان دستی بر سر پسرک کشید لبخندی زد و گفت :
(خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم.)
پسرک تشکر کرد و رفت . اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.
سالها گدشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه و در رسته پزشکی قبول شود و چند سال بعد مشهورترین متخصص پایتخت شد.
یک روز او در اتاق خود نشسته بود ، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و در خواست کمک کردند.
او به محض رو برو شدن بیمار او را شناخت و فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده سازند.
طی بیست و چهار ساعت او چند عمل حیاتی بر روی قلب پیر زن انجام داد و او را از مرگ حتمی نجات داد.
روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند او ناراحت بود. چون او سالها تمام پولش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت اما وقتی پاکت را باز کرد ، با کمال حیرت صورت حساب را خواند که نوشته شده بود :
(خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم )
خنجری که سر مبارک سر مبارک امام حسین ابن علی ع را در کربلا برید آهنش در سقیفه حاضر شد و در در کوچه های مدینه بر آن پتک زده شد و در آتش درب خانه فاطمه زهرا س گداخته شد و در جبهه ناکثین و مارقین و قاسطین صیقل خورد و در محرابی که فرق علی ع را در آن شکافته شد امتحان شد و در آب زهر آلودی که جگر حسن ابن علی ع را پاره پاره کرد آبدیده ترش کردند و در کربلا بر حلقوم مبارک سید و سالار شهیدان از قفا نشست و برید.....
در عاشورا هلهله و کف و سوت منافقان به پا خاست که چه خوب کار کرد این خنجر در تاریخ و در روز واقعه چه خوب به کار آمد...
فتنه گران در فازهای مختلف فتنه کردند و این فتنه ها ادامه خواهد داشت
فاز اول :شرکت در انتخابات و ایجاد توهم پیروزی قطعی در انتخابات
فاز دوم: ایجاد فتنه و آشوب بعد از اعلام نتایج انتخابات
فاز سوم: فریبکاری و دعوت به آشتی ملی با سران فتنه
موسوی و جنبش سبز اموی از ابتدای امر در پی راه اندازی همچین روز عاشورایی بودند . اینجا آخر بازیست ...
اما انصافا فکر نمی کنید که اگر ما با این منافقان آشتی کنیم یعنی به شهدا پشت پا زده ایم و خون شهدایی که هدفشان پابرجایی و پایداری جمهوری اسلامی ایران در زیر سایه ولایت مطلقه فقیه بود را پایمال کرده ایم؟!؟!؟
از قوه قضاییه عاجزانه درخواست داریم اگر خود را مجریان قوانین اسلام ناب محمدی ص و قانون اساسی جمهوری اسلامی می دانند عاملان ریشه ای این هتاکی ها و بی حرمتی ها را به مجازات دنیویشان برسانند.
فاعتبروا یا اولی الابصار
لعن علی عدوک یا حسین ... هاشمی و خاتمی و کروبی و میر حسین ...
آشتی با جلبگ ها و باقالی های مخملی ، پشت کردن به شهدا است ...
من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.
.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.
... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»
پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد.... (نقل از نشریه فکه)
پی تخریب :
کاش شهدا ضامن ما هم بشن ...
کاش میشد با "ژاکلین ذکریای ثانی" یا "زهرا علمدار ثانی " صحبت یا مصاحبه ای داشته باشم ...
کاش ...
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
یا حق
ای وای دوباره کربلا را دیدم
توهین به قانون ، خدا را دیدم
دیدم عمر سعد و شمر خونخوار
نفرین شدگان پیش دادار
با حکم یزید و آل سفیان
با نقشه شوم آل مروان
با مکر و فریب سبز پوشان
با پول و دلار حزب شیطان
آتش زده اند به شهر تهران
هرکس که شنیده این جنایت
بر مخملیان نموده لعنت
فاش گویم این گروه مخملی
دشمنی دارند با آل علی
سوت و کف در روز عاشورا زدند
تیر بر قلب و دل زهرا زدند
صادقی گوید با صوت جلی
مرگ بر ایل و تبار مخملی