سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس در راه اسلام، برادری تازه را به دوستی بگیرد، خداوند در بهشت، برایش بُرجی از گوهر می سازد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
تخــریــبـچــی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» عشق دوست داشتن و عدم وصال ...

 

وقتی سر کلاس نشته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشته بود و اون منو " داداشی " صدا میکرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه ؛ اما اون توجهی به این مسئله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست ؛ منم جزومو بهش دادم ، بهم گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد ، خودش بود ؛ گریه میکرد . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود . از من خواست که برم پیشش ، نمخواست که تنها باشه ، من هم این کار رو کردم . وقتی کنارش رو کاناپه نشته بودم . تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود . آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت : " قرارم بهم خورده اون نمیخواد با من بیاد " . من باکسی قرار نداشتم ، ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارنتز نداشتیم با همدیگه باشیم ، درست مثل یه " خواهر وبرادر " . ما باهم به جشن رفتیم ، جشن به پایان رسید ، من پشت سر اون ، کنار در خروجی ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود . آرزو میکردم عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من این رو میدونستم ، به من گفت : " متشکرم شب خیلی خوبی بود "، و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره ، میخواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون  به من توجهی نمیکرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من امد با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداش دنیا هستی متشکرم و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ؛  اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، دیدم که " بله " رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمیکرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو من کرد و گفت : " تو اومدی ؟! متشکرم "
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط " داداشی " باشم ، من عاشقشم ، اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت به تابوتی نگاه میکنم که دختری که منو داداشی خودش میدونست  توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته بود ، این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود . آرزو میکردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم . من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمیخوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش هستم اما ......... من خجالتی ام ... نمیتونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره ...
ای کاش این کار رو کرده بودم ............................. با خودم فکر میکردم و گریه ... ؟!!!


اگر همدیگر رو دوست دارید ، بهم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید ، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه ...
درسته ما مسلمونیم و محرم نامحرمی داریم ... درسته تو ایرانیم و رسم و رسوم داریم ... اما میشه عاقلانه از راهش وارد شد و عاشقونه و با نهایت دوستداشتن درکنار عشقمون که مارو به عشق اصلی هدایت میکنه زندگی و پرواز کرد ...


سرخی خونم فدای سبزی قدومش ...
یا حق ...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » تخریبچی ( دوشنبه 88/5/26 :: ساعت 2:18 عصر )

>> بازدید امروز: 14
>> بازدید دیروز: 15
>> مجموع بازدیدها: 241825
» لوگوی وبلاگ

» درباره حقیر

تخــریــبـچــی
تخریبچی
به نام خدا ... تخریبچی ... یه نسل سومی ... یکی که خیلی چیز ها دیده و شنیده و تجربه کرده ... یکی که سعی در اصلاح درون و بیرونش داره ... یه بسیجیه دانشجو ... یه بسیجیه طلبه ... به امید شهادت


» لینک دوستان
غفلت ...
منتظر ...
عروج ... اولین دست نوشته های تخریبچی
بچه های قلم
استاد هادی کردان ...
حم عسق ...
ساجدون ...
دست خط باران ...

» پیوندهای روزانه

نا گفته هایی از جلبگهای سبز اموی ... [46]
دختر و چگونگی ابراز علاقه [221]
پست نگهبانی [38]
لاله های سخنگو [20]
فرازی از نامه امام خمینی .ره. به آقای منتظری [106]
امید ... [51]
بچه های زهرا س [73]
یادی کن [54]
صدای شرهانی ... [248]
عشق یعنی ... [199]
وصیت نامه ای از شهید ... [228]
رقصی چینینمیانه میدانم آرزوست ... [316]
صبح جمعه ... [173]
جلسات تفسیر قرآن در ماه مبارک رمضان در چت [168]
[آرشیو(14)]

» آرشیو مطالب
شروع به کار تخریبچی ...
صدایی غریب ...
حسین ...
وفای عشق ... یادی تلخ ...
مین های یادگاری ...
لاله های سخن گو ...
صدای شرهانی ...
عشق ...
عشق یعنی ...
پست نگهبانی ...
برادران انقلابی ...
غزه ...
انتخابات ریاست جمهوری ...
عشق و ابراز علاقه دخترانه ...
رفتار ...
هدیه همیشگی بچه های تخریب ...
لاله های خوش بو ...
کردستان ...
میر حسین موسوی
نمک
سال 87
سال 88
سال 89
سال 90
سال 91
سال 92
سال 93
سال 94
سال 95
سال 97

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب